«علیاکبر صنوبری» هویت محله کوی کارگران است. کوک و درفشش، ۴۰ سال در این محله قدمت دارد. پیرمرد دیگر توان ندارد درفش در دست بگیرد، اما تمام محله، او را با دکه کوچک دومتریاش میشناسند.
مرد سالخورده نحیفجثه که هشتادوپنجسالگی را پُر میکند، چند ماهی است که بیمار است و از دردی که در شکمش میپیچد، گلایه دارد. پیرمرد، بیمه جایی نبوده است و بازنشستگی هم ندارد و در دهه نهم زندگیاش هنوز غصه نان دارد و با آب چشم بغض میکند و میخواند: «یکی را برآرید و قارون کنید/ یکی را برای لقمهای نان، جگرخون کنید.»
آدمهای قدیمی محل وقتی کفششان دهان باز میکند، آن را به عموکفاش میسپارند. عموکفاش درمیان دکان کوچکش درکنار پیادهرو، کفشها را یکییکی برمیدارد و حالوروزشان را نگاه میکند.
انگار بیمارانی هستند که باید درمان شوند. هرکدامشان دردی دارند. یکی پاشنهاش ساییده و دیگری، کوکش باز شده است. یکی واکس میخواهد و یکی کَفَش سوراخ است.
عمو کم نمیگذارد. کوک میزند و کفشهای کهنه اهالی محله را نونوار میکند تا چندرغازی بگیرد و امور خانه را راستوریس کند. عمو ۴۰ سالی است که خاطرهساز محله محله کوی کارگران است. کفشهای زیادی عمر دوبارهشان را مدیون عموی دلسوز کفشها در خیابان بنیهاشم هستند.
سراغش را از هر کدام از اهالی محل که بگیری، خانهاش را نشانت میدهند، ولی بلافاصله میگویند: «چند وقتی است که دیگر کار نمیکند.»
کاسبهای محله بارها رفتهاند کنار عمو در همان دکهای که جای دو نفر هم ندارد، نشستهاند تا کفشهای لِخّهشان به دست کفشدوز محله صفا جای بگیرد، اما درِ کوچک آهنی در میانه دیوار سیمانی مدتهاست انتظار میکشد تا باز پیرمرد، کلید در قفلش بیندازد و در میانه حجره محقر کفاشیاش، مشغول میخ کوبیدن به کفشهای کهنه آدمهایی شود که هنوز به تعمیر اعتقاد دارند.
روزنامههای روی شیشه حکایت از این دارد که قرار نیست به این زودی در کرمرنگ گشوده شود تا سنوسالدارهای محل بهجای خرید کفش نو، کفشهای قدیمیشان را تعمیر کنند و بگویند: «این هنوز کار میکند، فقط چند تا کوک لازم دارد.» عمو خانهنشین شده است. اهالی در خانه پیرمرد را نشانمان میدهند که چسبیده به در مغازهاش است.
زن، چارقدی رنگی به دور سرش پیچیده است و چادرشبی را تکان میدهد تا خاکش بریزد. وقتی از بسته بودن در مغازهشان سوال میکنی، میگوید: «عمو دیگر نمیتواند کار کند.
در خانه دراز کشیده است. یک حیاط کوچک و دو پله زیرزمین تا اتاق کوچکی که پیرمرد پتوی قهوهای گلدار را روی خودش کشیده است، فاصله است. پیرمرد سرومویی سفید کرده، با کلاه قهوهای و چشمانی که مظلومیت نگاهش در آن هویداست، جایی نشسته است که بتواند در حیاط خانهاش را ببیند.
میگوید: «آفتاب که روی زمین پهن باشد، هوا که گرم شود، با عصایم بیست قدمی راه میروم.»، ولی حالا که هوا سرد است، مجبور است از پشت این پنجره، انتظار آفتاب را بکشد. زن چهار پلاستیک دارو میآورد و میگوید: «اینها مال اوست و اینها مال من.»
پیرمرد علاوهبر رنج بیماری باید غصه نداریاش را هم بخورد. او که سالها با کموزیادِ زندگی ساخته است تا دستش پیش عائلهاش خالی نباشد، حالا دربرابر بیماری کمر خم کرده و ازپا افتاده است.
همسرش میگوید: «بارها بلند میشود که برود دم آلونک کوچکش را باز کند، ولی نمیگذاریم. توان کار کردن ندارد، اما بیکاری را هم دوست ندارد.» او آنقدر کمرش را روی کفشهای مردم خم کرده است برای اینکه میخ بکوبد و کوک بزند که حالا کمرش تا خورده و میان مهرههای آن فاصله افتاده است.
میگوید: «درد کمرم کم بود، حالا نمیدانم چرا درد دلم خوب نمیشود؟ شاید اگر میتوانستم راه بروم، درد دلم هم اندکی بهتر میشد.» پیرمرد وقتی از ناتوانی و ضعفش حرف میزند، اشک امانش نمیدهد.
چشمهای سبز زن هم که نگرانی در آن فریاد میزند، در هجوم قطرات اشک طاقت نمیآورند و کوتاه میآیند و حالا هر دو با هم، میزبان قطرات زلال اشک هستند. آب چشمی که حکایت از نداری و نگرانی دارد.
از حضور کوتاه میهمان ناخوانده در خانه محقرشان، استقبال میکنند و از روزگاری که بر آنها رفته است، با همان لهجه شیرین تربتیشان میگویند. پیرمرد دهان گرمی دارد و حتی بیماری، حافظه خوبش را ناکار نکرده است.
وقتی حساب سال و ماه را میکنیم، زودتر از همه جواب میدهد، حتی سال ازدواج و سال تولد بانوی خانهاش را بهتر از خودش میداند. از بایگ میگوید؛ شهر کودکی و نوجوانی و جوانی و وصلتش.
در همان شهر مکتب میرود و قرآن یاد میگیرد. حالا میتواند وقتهایی را که در بستر بیماری، درد امانش را میبُرد، به دعاهای منتخب ادعیهاش پناه ببرد. عموکفاش میگوید: «تازه دعاهایم را یک دور کردهام.» مهر نمازش روی یک پایه فلزی و خاک تربت برای تیمم، کنارش است.
پدرش گیوهدوز قدیمی است. از همان وقتی که قدوقوارهاش به کمر مشتریها نمیرسد، پشت کار مینشیند. پنج سال دارد یا شاید همان را هم ندارد. دو برادرش هم گیوهدوز بودند.
گاهی چرم گاو را تخت کفش میکنند و گاهی تایر ماشین را میبُرند و صاف میکنند. چرم گاو از سبزوار میآید و تخت گیوه میشود و میرود به پای کسانی که وضع جیبشان سکه است.
گاهی هم لاستیکهای کهنه ماشین را که دیگر به درد نمیخورد، صاف میکنند و ته گیوه میچسبانند تا پای مردم نادار را از سرمای زمستان و داغی تابستان محفوظ کند. رویه پنبهای گیوهها را زنها در یزد میبافند.
وسایل گیوهدوزی را از تربتحیدریه میخرند. رویههای آماده را با یک تکه چرم به تخت گیوه میدوزند. مشتریهایشان اغلب مردان روستا، چوپانها و هیزمشکنهایی هستند که باید پایشان را در راهپیماییهای طولانی از خاروخاشاک بیابان و سختی سنگها نگه دارند.
مزد کارگر دوتومان است، ولی او حدود پنجتومان میگیرد که همهاش خرج خانواده میشود تا پسانداز، مسئلهای باشد که از کودکی تا الان با آن بیگانه است.
عموکفاش میگوید: «من همیشه اگر یک نان میخواستم، اندازه نصف نان خرج میکردم تا دخلوخرجم با هم جور باشد.» عمو و برادرهایش هر روز گیوه میدوزند.
گاهی سفارش میگیرند و گاهی نه؛ گیوههایی که با ۱۰ تا ۱۲ تومان تا سالها پاپوش و رفیق مردمانی است که انتخابش کردهاند. وقتی کاسبی نمیگردد و تعداد گیوههایی که دوختهاند و مشتری برایشان پیدا نمیشود.
به چند جفت میرسد، آنها را توی توبره میریزند و بر پشت میگذارند و در روستاهای اطراف دور میزنند؛ گیوهفروشی دورهگرد. هر دو ماه یکبار کارشان این است. گیوههایشان را که میفروشند، به بایگ برمیگردند و دوباره درفش و تخته و رویه و بسما....
اما روزگار خوش گیوه هم روزی به پایان میرسد. دیگر خبری از ذوق و شوق کودکان برای گیوههای نو نیست. ارسیدوزی کارش سکه میشود و گیوهدوزی کمکم از رونق میافتد، حتی خریدوفروش وسایلش هم کم میشود.
چرم و رویه دیگر گیر نمیآید. مردم هم دیگر خریدار گیوه نیستند و احوالی از گیوهدوزها نمیپرسند؛ همین میشود که کاروکاسبیشان رو به کسادی میرود و مجبور میشوند به تعمیر کفش روی بیاورند.
کفشهای پاره مردم را میدوزند و چند قِرانی میگیرند. استاد گیوهدوز حالا شده است تعمیرکار کفش مردم، اما استاد هنوز هم شاکر است که قوت بازو دارد و میتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد.
استاد در تعمیرکاری هم مهارت پیدا میکند. او کسی نیست که با فوتوفن درفش، غریبه باشد. برای خودش شاگرد میگیرد. شاگرد چند سالی پیش او میماند و کار یاد میگیرد و به مشهد میرود و آنجا همان کاسبی را ادامه میدهد.
در روزگاری که خبری از تلفن درمیان مردم نیست و مردم هنوز نامه مینویسند، شاگرد از مشهد پیغاموپسغام میفرستد تا عمو را به مشهد بکشاند. میگوید: «بارها برای من نامه داد که استاد! بیا شهر.
اینجا کاروکاسبی خوب است، ولی من نمیرفتم.» تا اینکه زمانی که دستمزد استاد با وجود داشتن چهار دختر قدونیمقد ۱۰ تومان است، به او نامه میدهد: «من روزی ۹۰ تومان درمیآورم. بیا اینجا با هم شریک باشیم.»
استاد بساط زندگی را از بایگ جمع میکند تا آن را در یک خانه با زیرزمین اجارهای در محله کویکارگران پهن کند. روبهروی حمام قدیمی جلالی یک دکه چوبی دوطبقه میگذارند. طبقه بالا را استاد مینشیند و طبقه پایین را رفیقش.
در زمانهای که مردم برایشان مهم نیست که رخت و لباسشان وصلهپینهدار باشد یا پولشان آنقدر نیست که بخواهند هر روز کفش نو به پا کنند، وضع کاسبی آنها خوب است و اوضاع بر وفق مرادشان، اما روزگار هر روز برگ تازهای را رو میکند.
کمکم جوانترها عارشان میآید که کفششان را پیش پینهدوز قدیمی محل ببرند و پیرمردها مشتری ثابت آنها میشوند. سهچهار سال بیشتر شراکتشان طول نمیکشد و او در یکی از کوچهها، دکهای فلزی برای خودش روبهراه میکند.
بعضی مردم شاکی میشوند که وقتی دکه پیرمرد پینهدوز جلوی خانهشان است، دستوپا گیرشان میشود، اما بانوی مهربانی که صبح تا شبش را درمیان عدلهای پنبه میگذراند، دلش به رحم میآید و به او میگوید: «دکهات را بگذار جلوی دریچه ما.»
پیشنهاد سخاوتمندانهای که باعث میشود پیرمرد با هفتسر عائله، بدون جا نماند و ۱۵ سالی با دکه فلزیاش مهمان آن دریچه باشد تا هنوز وقتی از آن بانوی مهربان یادش میآید، دعایش کند و بگوید: «شیر مادرش، حلالش!»
از پدرخانمش که یاد میکند، میگوید: «مرد خوبی بود.» همسایه دیواربهدیوارشان در بایگ. مرد سردوگرمچشیده روزگار که دستش به دهانش میرسد، ولی دربرابر خواستگاری پسر همسایه، نه نمیآورد و میگوید: «او هنری دارد که تمام نمیشود، حتی اگر گوشه کوچه هم بنشیند، میتواند به اندازه لقمهای نان، کار کند» و دخترش را به هنر گیوهدوزی پسر، شوهر میدهد، اما نمیداند که روزگار بر وفق هنرمند نمیچرخد و سالها بعد علیاکبر، اندک پساندازی ندارد تا زندگیاش را روبهراه کند.
سال ۷۴ خانه محقر روبهروی بنیهاشم ۱۴ را با قرض و قسط میخرد. پیرمرد حتی دکه فلزیاش را میفروشد و به قول خودش، گلویشان را سفت میگیرند تا در آستانه شصتسالگی از مستاجری نجات پیدا کند.
به کمک داماد بزرگش یک آلونک کوچک دومتری جلوی حیاط میسازد تا بتواند کاسبیاش را به آنجا بیاورد و راحت شود.
اهالی آنجا را خوب میشناسند. پیرمرد، هویت محلهشان شده است و حالا وقتی میبینند که دکه محقر او بسته است، در خانهاش را میزنند تا بدانند عموکفاش محلهشان کجاست که کاروکسبش بهراه نیست.
پیرمرد، عمری با نداشتن زندگی کرده است، ولی آبرو دارد. کمر خمیده و دستان چروکیدهاش، حکایت سالها رنج و زحمت اوست. با همان نخ و درفش، شش دختر عروس کرده و تنها پسرش را به سامان رسانده است.
پیرمرد هنوز نگران کفشهاست. هنوز غصه کفشهایی را میخورد که بیپینه ماندهاند و با یکیدو تا کوک به عرصه برمیگردند تا دوباره خیابانهای بنیهاشم را گز کنند.
او هنوز نگران کفشهایی است که صاحبانش پیش او آورده و دیگر دنبالش نیامدهاند. همه آنها را نگه داشته است و میگوید: «نمیتوانم دور بریزمشان. همهشان را در یک کیسه، کرده و گوشه حیاط خانه گذاشتهام تا صاحبانش بیایند، ببرندشان.»
* این گزارش سه شنبه ۱۹ دی سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۷۰ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.